مـن خـدایی دارم کــه در این نـزدیکیست....
نــه درآن بــالاها
مـهربان، خـوب، قـشنگ...
چـهرهاش نورانـیســت
گاه گاهی سخن میگویـد،با دل کـوچک من
ساده تر از سخن سـاده من
او مرا می فهمـد
اومـرا میـخـوانـد
او مرا می خواهد
اوهمه درد مرا می داند
یاد او ذکر من است، در غـم و درشـادی
چـون بـه غـم مـی نگرم
آن زمـان رقـص کنـان مـی رقصم
که خـــدا یـار مـن است
کـه خــدا در هـمه جا یاد مـن است
او خدایـست که همـواره مـرا مـیخواهـد
او مـرا می خـوانـد
او هـمـه درد مـرا مـی دانــد...